راه طی شده

دست نوشته های سیاسی و فرهنگی سمیرا خطیب زاده

راه طی شده

دست نوشته های سیاسی و فرهنگی سمیرا خطیب زاده

راه طی شده
"و حالا از یک راه طی شده با شما حرف می‌زنم.
سعی کردم که خودم را از میان بردارم تا هرچه هست خدا باشد و خدا را شکر بر این تصمیم وفادار مانده‌ام. البته آنچه که انسان می نویسد همیشه تراوشات درونی خود او است، اما اگر انسان خود را در خدا فانی کند آنگاه این خداست که در آثار ما جلوه‌گر می‌شود. حقیر اینچنین ادعائی ندارم اما سعی‌ام بر این بوده است"
نوشته شهید سید مرتضی آوینی
پیوندهای روزانه
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

گفتگو از : سمیرا خطیب زاده

صثبل

گفتگوی تفصیلی طنین یاس با همسر و دختر شهید مدافع حرم «حاج حمید تقوی فر»:

مردی که با آرزوی شهادت زندگی می‌کرد


خیلی راحت و آسان میهمان خانه بی‌ریایشان شدم. خانه‌ای که اگر چه ظاهرش ساده بود، اما از در و دیوارش مهربانی و میهمان نوازی موج می‌زد. به گمانم این را هم از حاج حمید به ارث برده بودند. خانه‌ای که شش ماه می‌شد تنها مردش را از دست داده بود. درست دی ماه سال گذشته. یک همسر خوب و یک پدر ایده آل را. و خانه بدون مرد چقدر سخت است؛ آن هم اگر مردت از مردهایی باشد که روزگار به خود کم دیده است! از آن مردهایی که آمده است پشت هر چه نامردی و نامردمی را به خاک بمالد، حالا فرقی نمی‌کند در ایران باشد یا در عراق. مقابل دشمن بعثی باشد یا داعش متجاوز. خانه بوی حاج حمید را می‌داد. کنار خانه هنوز سجاده و جانمازش پهن بود. یعنی دلشان نیامده بود که جمع کنند نشانه‌های بابا را. عبایش را. چفیه خونی‌‌اش که در آخرین لحظات همراه پدر بوده است و حتی پوتین بابا را. عکس‌های بابا هم تا دلتان بخواهد موجود بود. در اندازه و ابعاد مختلف. می‌گفتند هنوز باورمان نمی‌شود که رفته باشد. و عین حقیقت است که باورشان نشود، چرا که شهید زنده و جاودان  است و این ماییم که زمان ما را با خود به فراموشی خواهد برد. یک گوشه خانه را هم پرچم گنبد ماه بنی‌هاشم، حضرت ابالفضل العباس(ع) متبرک کرده بود. می‌گفتند فرماندهان عراقی به پاس زحمت‌های حاج حمید به او هدیه کرده بودند. از چشم های همسر و دخترش می‌شد خیلی چیزها را فهمید؛ یک دنیا دلتنگی را فریاد می‌زدند، هر چند ظاهرشان آرام و صبور بود.

  • در ابتدای گفتگو خودتان و همسرتان را معرفی کنید؟

پروین مرادی هستم. همسر شهید حاج حمید تقوی فر. از شهدای مدافع حرم در عراق. خودم و همسرم هر دو اهوازی هستیم.

پرچم گنبد حضرت ابوالفضل العباس(ع) که فرماندهان عراقی به حاج حمید هدیه داده بودند.

  • از تحصیلات خودتان بگویید؟

پانزده ساله بودم که با حاج حمید ازدواج کردم و آن زمان دانش آموز سوم راهنمایی بودم. اما حاج حمید اصرار داشت که من تحصیلاتم را ادامه دهم. بعد از تمام شدن جنگ، من را در مدرسه بزرگسالان ثبت نام کرد. و بعد از طی کردن دوره دبیرستان مدرک پیش دانشگاهی را هم گرفتم.  همین چند سال پیش هم با تشویق‌های زیاد ایشان دوره کاردانی را ثبت نام کردم. کاردانی امور فرهنگی. بعد از گرفتن مدرک کاردانی هم ایشان دوباره برای ادامه تحصیل من اصرار کردند، هم اکنون هم کاردانی به کارشناسی را در رشته مدیریت فرهنگی می‌خوانم و دانشجو هستم.

  • چه شد که با آقای تقوی فر ازدواج کردید؟

من و حاج حمید پسر خاله، دختر خاله هستیم. حاج حمید پنج سال از من بزرگتر بودند. فضای خانواده هر دو ما سنتی بود. اما حاج حمید و خانواده اش در یکی از روستاهای عرب زبان اطراف اهواز زندگی می‌کردند، به نام اُبوده بس. اُبوده بس در لغت به معنی پدر بس یا همان شیره خرماست. یعنی پدر شیره خرما. جو زندگی حاکم بر روستا به نوعی بسته‌تر از شهر است. ولی از نظر اعتقادات مذهبی فوق العاده پایبند‌تر از شهر بودند. و مشکلات فرهنگی زمان شاه کمتر در آنجا رسوخ پیدا کرده بود.

اما منطقه‌ای که خانواده ما در آن زندگی می‌کردند یکی از شهرک‌های مسکونی شرکت نفت اهواز بود. که انگلیسی‌ها ساخته بودند. خانه‌هایی با سقف‌های شیروانی. چون پدرم کارگر شرکت نفت بود. برای همین فضای فرهنگی و مذهبی دو جایی که در آن زندگی می کردیم خیلی متفاوت بود. در آن شهرک همه چیز و همه امکانات رفاهی زندگی مهیا و فراهم بود. یک فروشگاه بزرگ برای خرید، مدرسه، باشگاه ورزشی، استخر، درمانگاه وحتی سینما همه وجود داشت. در حالی که در همه مناطق اهواز این امکانات نبود. به منطقه ای که در آن می نشستیم کارون می گفتند. شما فکر کنید در سینما آنجا بروزترین فیلم های روی پرده سینما را پخش می‌کردند. خوب طبیعتا شرایط زندگی که من و حاج حمید در آن بزرگ شدیم خیلی متفاوت بود. اما خانواده ما هم مذهبی بودند. من پنج برادر بزرگ داشتم. البته آنها اجازه نمی دادند که من و خواهرم به راحتی در کوچه و خیابان قدم بزنیم و تاثیر بپذیریم.

خود حاج حمید هم جدای از خانواده‌شان از همان ابتدا دارای شخصیت مذهبی محکمی بودند. مثلا تعریف می‌کرد که قبل از رفتن به مدرسه توی روستایشان کلاس قرآن رفته و قرائت و روخوانی قرآن را از همان زمان مسلط بوده است. حتی سعی کرده بود با همان سن کم قرآن را حفظ هم بکند. اما من تا قبل از مدرسه اصلا با قرآن آشنا نبودم. چون در زمان شاه هم در مدارس زیاد به قرآن بها نمی دادند.

         سر در خانه شهید حاج حمید تقوی فر

  • حالا با این همه تفاوت فرهنگی بین خانواده شما و حاج حمید، چه شد که شما را انتخاب کردند؟

حاج حمید اوایل پیروزی انقلاب نزدیک خانه ما خیلی رفت و آمد می کردند. آنجا یک پاسگاه بود که حاج حمید و بقیه دوستان انقلابی اش تصرف کرده بودند. حتی یادم است برای برادرم پوستر و عکس و حتی قبل‌ترش کلی اعلامیه امام(ره) می آورد. برادرم آن زمان مسئول انجمن اسلامی آن منطقه بود. برادرم و حاج حمید خیلی با هم صمیمی بودند. من هم بعضی عکس ها و پوسترها را می بردم مدرسه مان. همین رفت و آمد باعث آشنایی حاج حمید با من و مطرح کردن بحث ازدواج شد.

  • خانواده شما چه عکس العملی نشان دادند؟

برادرم چون حاج حمید را خوب می شناخت با این ازدواج موافق بود. زمان خواستگاری ایشان عضو سپاه بودند و سپاه تازه تشکیل شده بود. من یک خواهر بزرگتر هم داشتم. اما خانواده ایشان گفتند که ما برای خواستگاری پروین آمده ایم. پدرم گفت نمی شود چون پروین از مدرسه که می آید کیفش را می اندازد یک گوشه و می رود دنبال بازی. این هنوز بچه است نمی تواند امور زندگی را در دست بگیرد. همان روز خواستگاری پدرم گفت به عنوان مثال همین دیشب لباس ایشان را مادرشان شده است. حاج حمید به پدرم گفت اشکالی ندارد اگر بحث لباس شستن است من خودم بلدم لباس‌های خودم و ایشان را بشویم. اما چون خانواده سالم و پاکی بودند، پدر و مادرم همه جوره حاج حمید را قبول داشتند. این شد که بالاخره با ازدواج ما موافقت شد.

  • پدر و مادر حاج حمید چگونه بودند؟

اصلا حاج حمید فرزند شهید است. پدر ایشان سال 1362 در عملیات خیبر به شهادت رسید. پدرش همیشه می گفت حاج حمید مشوق من برای رفتن به جبهه بوده است. جنگ که شروع شد حاج حمید به پدرش می گوید شما نمی خواهید برای دفاع از کشورتان و این همه تاکیدی که حضرت امام(ره) روی این موضوع داشتند به جنگ بروید؟ پدرش گفته بود بگذارید حساب و کتاب های مالیم را بکنم می روم. دو سال بعد هم یعنی سال 1364 برادر حاج حمید در عملیات آزادسازی فاو در جزیره مجنون به شهادت می رسد.زمان شهادتشان یک جوان 18 ساله بود.

  •  زندگیتان چگونه شروع شد؟

خیلی ساده و بی‌تکلف. درست آبان 1358 بود. حاج حمید همان اول با من صحبت کرد و گفت دوست ندارم مراسم ازدواجمان مثل بقیه فامیل پر تکلف و پر از تشریفات باشد. من پیشنهادی دارم و اینکه عروسیمان در خود سپاه باشد. با مهمان‌های کم. فقط خانواده من و خودت و خیلی ساده. خریدمان هم جزئی بود. آن زمان در منطقه ما رسم بر این بود که پول از خانواده پسر می‌گرفتند و جهیزیه می‌خریدند. یعنی جهیزیه بر عهده پسر بود. حاج حمید اصلا اعتقادی به زندگی پر زرق و برق نداشت. می‌گفت مگر یک پاسدار می خواهد چقدر عمر کند؟ یعنی ازدواجش را بر مبنای شهادت شروع کرده بود. ما هیچ چیزی برای جهیزیه نخریدیم. برای خرید عروسی هم یک دست لباس ساده و مقنعه گرفتم و یک چادر مشکی و حلقه ساده. که همه هم انتخاب خود حاج حمید بود. مهریه ما هم مهریه حضرت زهرا(س) بود. من در مراسم عروسی هم همان لباس‌ها را پوشیدم.

روز عروسی هم با یک پیکان خیلی ساده و معمولی آمد دنبال ما و رفتیم مراسمی که محل کارشان برایمان تدارک دیده بود. آقای شمع خانی آن زمان فرمانده سپاه وقت اهواز بودند که در مراسم ما چند دقیقه ای صحبت کردند. یک تئاتر طنز اجرا شد که مرحوم حسین پناهی در آن بازی می کرد با حاج صادق آهنگران به اسم "مرشد بچه مرشد". این مراسم عروسی ما در سپاه بود.

  • بعد از عروسی در کجا ساکن شدید؟

در روستای حاج حمید و در خانه مادرشوهرم. دو سه روز بعد از عروسی حاج حمید آمد و گفت که وسایلت را جمع کن برویم مسجد روستا. مسجد روستایشان اصلا جایی برای نماز خواند زن‌ها نداشت. توی مسجد من را به دوستانش معرفی کرد و گفت ایشان به کارهای هنری خیلی علاقه دارد و تجربه خوبی هم در این زمینه دارد. آخر من در دوران تحصیل در گروه تئاتر مدرسه مان تئاتر بازی می‌کردم. روزنامه دیواری هم درست می کردم و در امور هنری فعال بودم. دلش می خواست در روستا یک کار فرهنگی خوبی راه بیندازیم. ولی موفق به انجام این کار نشدیم چون مسجد روستا از ورود زنان جلوگیری می کرد. حاج حمید همیشه می گفت که این روستا علاوه بر فقر مادی فقر فرهنگی زیادی هم دارد. بعد از دو هفته کلا رفتیم اهواز و ساکن شدیم. کار حاج حمید در اهواز خیلی سنگین بود. در قسمت اطلاعات عملیات سپاه کار می کردند و مسافت اهواز تا روستا برایشان کمی دردسر ساز شده بود. وقتشان را زیاد می گرفت.

  • یعنی آمدید اهواز؟

بله. حاج حمید یک وانت آورد و وسایل و خرت و پرت هایی که از مادر ایشان و مادر خودم گرفته بودیم را سوار وانت کردیم. وسایل ما به اندازه نصف وانت بود، یعنی حتی یک وانت هم پر نشد. یک فرش شش متری، یک قابلمه کوچک و مقداری ظرف خورده ریز را که از مادرشان گرفتیم. سپاه به ما یک خانه داد. یک خانه کوچک و در آن جا ساکن بودیم. حاج حمید من را برد تبلیغات سپاه. به مرحوح حاج حسین پناهی و آقای جمالپور معرفی کرد و از کارهای هنری و فرهنگی من برایشان تعریف کرد. من از فردای آن روز در تبلیغات سپاه مشغول به کار شدم.

بعدها آقای جمالپور می گفتند من واقعا خیلی تعجب کردم در شرایطی که اهواز داشت، چون جو آن زمان چنین چیزی را نمی پذیرفت، حاج حمید آمد و یک زن را معرفی کرد به سپاه، برای انجام کارهای فرهنگی و هنری. یعنی می‌خواهم بگویم از همان ابتدا حاج حمید دید بسیار عمیق و پر مغزی نسبت به حضور مثبت و تاثیرگذار زنان در جامعه داشتند حتی در جنگ و سپاه. جنگ شروع شد و حاج حمید هم مرتب در جبهه بودند. در یک قرارگاهی کار می کردند با شهید حسن باقری(غلامحسین افشردی)، سردار شهید علی هاشمی. و معمولا هم از کارهایشان چیز زیادی به ما نمی‌گفتند.

                                  همسر و دختر شهید تقوی فر

  • کار شما در تبلیغات سپاه چه بود؟

یک گروه هنری تشکیل داده بودیم و در همه شهرهای کوچک اطراف اهواز و خود اهواز تئاتر اجرا می کردیم. فکر کنید در شرایط بمباران شهر و وضعیت جنگی. بعضی مواقع رزمنده ها هم می آمدند، تئاتر ما را می‌دیدند. یک روز عده ای از آنها آمدند و از من کلی تشکر کردند. می‌گفتند حضور یک همچنین گروهی آن هم در چنین شرایطی دلگرمی بزرگی برای ما است. خوشحال شدم که نقشی هر چند کوچک برای دفاع از کشورم داشته ام.

یادم می آید یک تئاترمان در اهواز ده روز پیاپی بر روی سن بود. یک روز حاج حمید آمده بود تا تئاتر من را ببیند. تئاتر که تمام شد داشتم وسایلم را جمع می کردم. که متوجه حاج حمید شدم خیلی مظلومانه گوشه ای ایستاده بود. پرسیدم که کی آمده است. گفت خیلی وقت است بیرون ایستاده‌ام. گفتم چرا نیامدید تئاتر را ببینید؟ گفت آخر بلیط تمام شده بود. گفتم اصلا نیاز نبود شما بلیط بگیری، اگر می گفتی همسرم از اعضای تئاتر است بدون بلیط راهت می دادند داخل. گفت: این کار اصلا درست نیست. با من هم باید مثل مردم عادی برخورد بشود، نه بیشتر.

یادم می آید یک روز در حین کار به ما خبر شهادت حسین علم الهدی را دادند. تمام بچه های گروه یک دفعه وا رفتند. به قدر ناراحت شده بودیم که دیگر دست و دلمان بکار نمی رفتو حسین علم الهدی استاد نهج البلاغه من در سپاه بودند و من ایشان را از نزدیک می شناختم. جوانی در آن سن و سال حقیقتا مدارج بزرگ معنوی را پیموده بدند و خاطره روز یکه خبر شهادت ایشان را به من دادن هرگز از خاطرم پاک نمی شود.

  • چند فرزند دارید؟

4 دختر. اولین فرزندم مریم، سال 59 بدنیا آمد. سر بدنیا آمدن مریم مجبور شدم بروم تهران، چون دکتر زنان و زایمان در اهواز مرد بود و من هم دوست نداشتم. دخترم چند ماه زودتر بدنیا آمد. دکتر گفته بود بخاطر فعالیت بیش از حد شماست. حاج حمید سه روز بعد آمد تهران و همراه من بودند. دختر دومم هدی. دختر سومم ندی و دختر چهارمم.

    

  • با چهار تا بچه کار کردن برایتان سخت نبود؟

تا قبل از بدنیا آمدن دختر دومم می رفتم سرکار، ولی بعد از آن دیگر کار کردن برایم خیلی سخت شده بود. چون حاج حمید هم برای مدت های طولانی پیش ما نبودند. یادم می آید هفت ماه تمام در کردستان عراق بودند و در این مدت یک بار هم نتوانست بیاید خانه و سری به ما بزند. دست تنهایی برایم خیلی سخت بود. این شد که کا را رها کردم و تربیت فرزندان را در اولویت قرار دادم.

  • اخلاق حاج حمید چطور بود از روحیاتش بیشتر بگویید؟

حاج حمید واقعا تک بود. هم توی خانواده من و هم همسرم، حتی در بین دوستانش. این چیزی نیست که من الان بعد از شهادتش بگویم. همیشه می گفتم. حاج حمید کارهایی را در زمان حیاتش انجام می داد که از هیچ کس سراغ ندارم. به عنوان نمونه همین مداومت حاج حمید بر روزه. حاج حمید از سال 1362 یعنی زمان شهادت پدرشان تا سال 1393، یعنی 31 سال تمام هر روز روزه بود. البته غیر از روزهای حرام مثل روز عاشورا. اوایل زندگیمان اگر مسافرت بودند روزه نمی گرفتند، اما این اواخر حتی در سفرها هم روزه بودند. چون کثیرالسفر حساب می شدند.

  • حالا چرا از شهادت ایشان به بعد روزه گرفتند؟

حاج حمید علاقه خاصی به پدرش داشت و بالعکس، این علاقه دوطرفه بود. جوری که پدرش حاج حمید را وصی خودش قرار داده بود، برای مسایل مالی و نماز و روزه. حتی من خودم شنیدم که پدرشان می گفتند حاج حمید مربی من است. یعنی تا این حد به حاج حمید اعتقاد داشتند. حاج حمید اول از گرفتن روزه های پدرش شروع کرد و همین منوال را تا آخر ادامه داد. حاج حمید حتی از طرف پدرش به مکه رفت و حج ایشان را بجا آورد.

  • هیچ وقت به ایشان غر نمی زدید که چرا این‌قدر روزه می گیری، چرا یک نهار با ما نمی خوری؟

بعضی مواقع. و ایشان می خندیدند و می‌گفتند عوضش شام را با هم می خوریم. از دیگر خصوصیات اخلاقی ایشان نماز شبشان بود. یاد ندارم که شبی نماز شب ایشان ترک شده باشد. ما حتی به احترام حاج حمید سجاده‌اش را که هنوز در کنار پذیرایی پهن است جمع نکرده ایم. یعنی دلمان نمی آید که جمعش کنیم. پایین و جای پای سجاده به قدری پوسیده شده است که گمان می کنید سجاده قدیمی است. در حالیکه سجاده خیلی هم کهنه نیست. مداومت زیاد ایشان در نماز خواند سجاده را اینگونه کرده است. نماز شبش هم طولانی بود. از ساعت سه نیمه شب دیگر خواب نداشت. گاه در قنوت و سجده نماز شبش چنان گریه می کرد که من از گریه ایشان منقلب می شدم.

   

سجاده شهید حاج حمید تقوی فر که هنوز در کنار خانه پهن است. جای پای شهید در سجاده در اثر مداومت شهید بر نماز پوسیده شده است در حالیکه خود سجاده نو می باشد.

 

ایشان خیلی آرام و بی صدا نماز می خواندند، هیچگاه برق را روشن نمی کرد. اما چون من روی نماز ایشان حساس شده بودم مراقب کارهایشان بودم. از زمان جوانی هم همین طور بود. همیشه به من هم توصیه می کرد که شما هم بلند شو و نماز شب را بخوان. می گفتم من نمی توانم مثل شما باشم. می گفت شما نمی خواهد مثل من نماز بخوانی،بلند شو حتی اگر شده دو رکعت نماز بخوان. چیزی که برای من جالب بود حاج حمید چه از زمانی که یک پاسدار جزء بود و چه از زمانی که به درجات بالای سپاه رسید فرقی نکرد. چه در ظاهر و چه در باطن. یعنی آن زمان که با ایشان ازدواج کردم و زندگیمان را شروع کردیم تمام خرده ریزهای زندگیشان نصف وانت بود، الان هم تمام زندگیشان را بعد از این همه سال در یک وانت بریزی همان نصف وانت است، نه بیشتر. از نظر اخلاقی هم هیچ تغییری نکرده بودند. همان چیزهایی که سال 58 که با هم ازدواج کردیم برایشان مهم بود الان هم برایشان اهمیت داشت. مثل اعتقادات مذهبی.

    

عبای شهید تقوی فر که هنوز در کنار خانه آویزان است

همین چند وقت پیش قبل از شهادتش بستگان که به منزل ما آمدند، صدایشان درآمده بود. می گفتند این چه وضع زندگی کردن است. یک مسجد هم اگر بروی اسباب و وسایلش بیشتر و به روزتر از شماست.

  • اعتقاد حاج حمید به مقام معظم رهبری و ولایت فقیه چگونه بود؟

علاقه حاج حمید به مقام ولایت عجیب و باور نکردنی بود چنان که در وصیت نامه خود هم به این موضوع به صراحت اشاره می کند. مثلا وقتی مقام معظم رهبری می‌گفتند که در انتخابات شرکت کنید. نفر اولی بودند که در همان ساعات اولیه روز می رفتند و رای می دادند. هیچگاه امکان نداشت که در تهران باشد و در نماز جمعه شرکت نکند. اگر بروند و آرشیو نماز جمعه را در بیاورند محال است که حاج حمید در نماز حضور نداشته باشد. تلویزیون که خطبه های نماز جمعه را نشان می داد. حمید می گفت حاج آقا را دارند نشان می دهند. ما متوجه منظورش نمی شدیم. دوباره که جمله اش را تکرار می کرد تازه نگاه می انداختیم به تلویزیون و او را در صف نمازگزاران نماز جمعه می دیدم و می فهمیدیم که منظور از حاج آقا خود ایشان است.

حاج حمید در زندگی نگاه می کرد ببیند مقام معظم رهبری روی چه چیزی از همه بیشتر تاکید می کند. همان کار را با جدیت انجام می داد و همین رویه حاج حمید نشان دهنده اوج اعتقاد ایشان به بحث ولایت است. یادم می آید یک روز روبروی تلویزیون نشسته بودیم و برنامه تماشا می کردیم. حاج حمید نشسته بودند و کتاب می خواند. این اواخر حاج حمید خیلی کتاب می خواند. کتاب های عرفانی. هفته دفاع مقدس بود. سخنرانی حضرت آقا بود و ایشان داشتند از بازدیدهایی که در زمان دفاع مقدس از جبهه داشتند سخن می گفتند. آقا در صحبت‌های خودشان گفتند ما در جایی از جبهه در یک مهلکه ای گرفتار شده بودیم و یک بنده خدایی آمدند و با یک ماشین ما را از آن مهلکه نجات دادند. البته حضرت آقا ماجرا را با جزئیات کامل می‌گفتند اما من الان حضور ذهن ندارم. حاج حمید همان طور که سرش توی کتاب بود گفت آن بنده خدا من بودم. من جا خوردم. این همه سال گذشته بود و حاج حمید حتی یک بار هم اشاره‌ای به چنین موضوعی نکرده بودند. ولی این سال های آخر بعضی چیزها را می‌گفت. انگار بهش الهام شده بود که دیگر زیاد زنده نخواهد ماند.

ایشان علاقه شدیدی به حضرت امام (ره) داشتند. یعنی وقتی نام امام خمینی(ره) می‌آمد برق عجیبی در چشمانشان می‌دیدم و شور عجیبی در سخنانشان موج می‌زد. این را من کاملا احساس می‌کردم. نمی دانید وقتی خبر ارتحال امام(ره) را شنید چه حالی شد. پای پیاده خود را به مصلی اهواز رساند. ما آن موقع اهواز بودیم.

  • حالا چطور شد که همسرتان بعد از این همه سال دوباره تصمیم گرفت برود به عراق؟

حاج حمید در طول سال‌هایی که در سپاه مشغول بودند حوزه کاریشان عراق بود. تسلط کاملی به زبان عربی داشتند حتی لهجه‌های آن را هم خوب وارد بودند. مثل سوری، لبنانی و عراقی. چون عرب زبان ها خودشان لهجه های متفاوتی دارند. که هر کشوری با کشور دیگر فرق می کند. حاج حمید بحث داعش، فعالیت‌های این گروه را از مدت ها قبل می دانست. چون از سالها قبل در عراق فعالیت داشت. رفت و آمد داشت و حوزه کاری اش بود. حتی یکی از عراقی هایی که بعد از شهادت حاج حمید به دیدار ما آمده بود می گفت من که اهل نجف هستم کربلا را زیاد نمی شناختم. کوچه خیابان‌هایش را زیاد وارد نبودم اما شهید تقوی فر کربلا را مثل کف دستش می شناخت. و تازه ایشان ما را راهنمایی می کرد. حاج حمید که سی سال خدمتش پر شد درخواست بازنشستگی کرد. سپاه با بازنشستگی ایشان موافقت نمی کرد. به او می گفتند ما در سپاه برای شما بازنشستگی نداریم. سه سال از این ماجرا گذشت و بالاخره با اصرار زیاد خود را بازنشسته کرد. همیشه برای من سوال بود که حاج حمید با توجه به علاقه زیادی که به سپاه دارد این قدر برای بازنشستگی اصرار می کند.

او بعد از باز نشستگی رفت سازمان بسیج مستضعفین و طرح سفیران عاشورایی را آن جا مطرح کرد. طرحی که در آن عموم مردم و بسیجیان بتوانند در اربعین امام حسین(ع) براحتی به عراق بروند و در مراسم بزرگ اربعین شرکت کنند. بعد از آن یک روز حج حمید آمد خانه و گفت باید یک کار اساسی رد. گفتم منظورت چیست. گفت این همه برای بازنشستگی اصرار کردم برای همین.

  • به شما نگفت منظورش از آن کار اساسی چیست؟

خیلی توضیح نداد. فقط فهمیدم قصد انجام کار بزرگی را دارد، آن هم در عراق. سال 1390 بود که رفت عراق و من تازه فهمیدم این همه اصرارش برای بازنشستگی از سپاه به چه دلیل بوده است. حاج حمید در عراق نیروی « هشت شعبی» یا همان نیروی بسیج مردمی عراق را با همکاری بچه های عراقی که با هم دوست شده بودند راه اندازی می کند. حسابی هم سرش شلوغ بود. . می رفت عراق و دیر به دیر می آمد ایران. وقتی هم که می آمد بعد از یک هفته ، ده روز دوباره بر می گشت. بعد از آمدن تهران گهگاهی هم به اهواز می رفت. خانه پدری اش در روستای اهواز بود. سهم هر کدام از خواهر و برادرهایش را خریده بود و قصد داشت آنجا را تبدیل به مرکزی برای امور فرهنگی خواهران روستا کند. می گفت می خواهم آنجا را تبدیل به مکانی عام المنفعه کنم تا همه بتوانند از آنجا استفاده کنند. برای پیگیری مربوط به کارهای آنجا  اهواز زیاد می رفت. به شما گفتم که از همان اول ازدواجمان به فکر این بود که چرا برای فعالیت های زنان روستا محلی وجود ندارد. هنوز هم بعد از این همه سال آن دغدغه را دنبال می کرد.

  • بعد از اعلام موجودیت داعش و شروع درگیری‌های خونین در عراق، حاج حمید چه می کرد؟

سردار حاج قاسم سلیمانی بوسطه تجربه خوب حاج حمید بر منطقه عراق، دوباره درخواست گردش به کار او را می زند و حاج حمید دوباره پاسدار می شود و فرماندهی محور سامرا را به حاج حمید می سپارد. حاج حمید هم مسئولیت را پذیرفت چون عادت نداشت که اگر کسی دست کمک به سویش دراز کند نه بیاورد. با وجود آنکه برای بازنشسته شدن تلاش زیادی کرده بود.

  • شما به خاطر دوری زیاد به او شکایت نمی کردید؟ نمی خواستید که دست بردارد و مثل خیلی های دیگر در کنار خانواده اش باشد؟

گه گداری چرا. می گفتیم که کمتر برود و بیشتر پیش ما باشد.  اما هیچ وقت نمی گفتیم که نرو و از اهداف متعالیت دست بردار. انگار یک جورایی ما همه، یعنی من و چهار تا دخترش مثل حاج حمید فکر می کردیم. مثل او تربیت شده بودیم. و حاجی طوری با ما برخورد کرده بود که این ملکه ذهن ما شده بود. برای ما به جبهه رفتن حاج حمید طبیعی شده بود. انگار جزیی از زندگیمان بود. این که حاج حمید نباشد. اینکه ماموریت باشد. دلتنگی من و دخترها به پدرشان در متن زندگی ما جای گرفته بود و خیال رها شدن نداشت. یادم می آید بار آخری که آمد ایران، پرواز مستقیم به اهواز گرفت. از عراق هم به من زنگ زد و گفت امشب به اهواز می آیم. اگر می توانی بلیط بگیر و خودت را به اهواز برسان. صدایش از پشت تلفن خیلی گرفته بود. من فکر کردم شیمیایی شده است. گفتم حمید چیزی شده است. گقت نه سرما خورده ام. گفتم باشه من می آیم. دیدم بدجوری سرما خورده بود. گویا به خط مقدم جبهه برای مبارزه با داعش رفته بود. دیدم صورتش خراش بر داشته است. پرسیدم صورتت چه شده؟ چفیه روی گردنش هم سوراخ بود. پرسیدم این سوراخ برای چیست؟ خندید و گفت:« توی عملیات این طوری شد. مردیکه کور بوده، سر به این بزرگی را ندیده است آنوقت تیر را زده به این چفیه!»

جا خوردم. خیلی ناراحت شدم. تیر از کنار صورتش رد شده بود. صورت را خراشیده و چفیه را سوراخ کرده بود. گفتم حق نداری جلو بروی. شما رفتی آنجا برای راهنمایی. نه این که جانت را به خطر بیندازی.

قسمتی از نامه شهید به همسر و فرزندانش به مناسبت ماه مبارک رمضان

  • حالا توی اهواز چه کاری داشت؟

می خواست روند ساخت همان حسینیه یا مرکز امور فرهنگی را از نزدیک بررسی کند. خانه ای با چندین اتاق که حاج حمید از جان و دل برای بازسازی اش مایه گذاشته بود. با همدیگر به روستا رفتیم. حاج حمید ماشین را که پارک کرد دیدیم از همان حسینیه صدای عزاداری می آید. درست دهه محرم سال 1393 بود. حاج حمید تعجب کرد و پرسید یعنی این صدا از خانه ماست؟ گفتم به گمانم این طور باشد. حاج حمید گفت برو تو و ببین واقعا از خانه ماست و دارند عزاداری می کنند؟! رفتم داخل و سرکی کشیدم. دیدم خانه پر از جمعیت است و آن مداح زن هم دارد روضه می خواند. مادر منطقه خودمان به مداح خانم می گوییم «مُلایه». دیدم چند تا ملایه با سوز خاصی روضه می خوانند و زن ها هم گریه می کنند. بیرون آمدم و به حاج حمید خبر دادم. خیلی خوشحال شد. برقی را در چشمانش دیدم که من را به یاد خاطره اوایل ازدواجمان انداخت که حاج حمید همیشه دلش می خواست یک جا و مکان یا  مرکزی را برای زنان روستا درست کند تا بتوانند فعالیت کنند. وقتی خبر شهادت حاج حمید را به من دادند یک فلش بکی در ذهنم ایجاد شد و من را به یاد همین خاطره انداخت. گفتم انگار حاج حمید منتظر بود این بار سنگین از روی دوشش برداشته شود و بعد برود. یعنی با فراغ بال دنبال شهادتش برود. گفت برو به خانم ها بگو بعد از روضه من بیایم داخل و صحبتی دارم. آمد داخل و صحبت کرد و گفت این حسینیه را برای فعالیت های زنان روستا ساخته ام، هر گونه کم و کسری و نیازی برای مرکز فرهنگی دارند، هر امکانات و وسایلی را که می خواهند بنویسند تا برایشان فراهم کند. و این کار را هم کرد.

  • از آخرین خاطرات روزهایی که با هم بودید بگویید؟

بعد از سفر اهواز حاج حمید آمد تهران. بیست روزی را در تهران پیش هم بودیم. یادم است که نمایشگاه مطبوعات تهران برپا بود. با دخترها رفتیم نمایشگاه. حاج حمید روحیه شاد و فوقالعاده شوخ طبعی داشت. توی راه برگشتن کلی گفتیم و خندیدیم. بعضی وقت ها حاج حمید آنقدر شوخی می کرد و با بچه ها می خندید که من دلخور می شدم. می گفتم بابا یک کم هم با بچه ها جدی باش. یک کم هم با من جدی صحبت کن. حالا فکرش را بکنید این حاج حمید خنده رو یک دفعه وسط شوخی و خنده توی ماشین جدی شد. گفت بچه ها از همه شماها یک تقاضایی دارم. ما یکدفعه جا خوردیم و تعجب کردیم. گفت از شما می خواهم توی زندگی جوری رفتار کنید و طوری زندگی کنید که ما توی آخرت هم پیش هم باشیم. من دخترهایم را خیلی دوست دارم. دوست دارم توی آخرت هم با شما و دخترها در کنار هم باشیم. من خنده ام گرفت. حالا از حرف های حاجی تعجب هم کرده بودم. گفتم حاج حمید شما کجا و ما کجا؟ این همه انفاق در را خدا، این همه نماز شب و عبادت، این همه روزه داری؟! شما کجا و ما کجا. آخ حاج حمید خیلی پنهانی به دیگران کمک مالی می کرد ما این ها را بعد از شهادتش فهمیدیم. چقدر کسانی بودند که در مراسم هایش آمدند و گفتند که حاج حمید چگونه گره از مشکلات مالیشان باز کرده بود. حاجی به نماز آن هم نماز جماعت خیلی اهمیت می داد. همیشه نمازش را به جماعت و در مسجد می خواند و همیشه هم اول وقت. حاج حمید مستحبات زندگیش را مثل واجبات عمل می کرد.

گفتم ما یک انگشت شما هم نیستیم. اگر خدا شما و ما را یک جا بگذارد اصلا عدالت خدا زیر سوال می‌رود. گفت اولا شما ها هم که زندگی سخت من را تحمل کردید و با نبود من ساختید در ثواب‌های من شریک هستید، ثانیا اگر شهید از خدا چیزی را بخواهد رویش را زمین نمی اندازد. این جمله را اولین بار بود که می گفت. حرفش در من آرامشی ایجاد کرد که هرگز از یادم نمی رود.

  • آخرین باری که به سفر رفتند و دیگر نیامدند کی بود؟

چند روز بعد از ماجرایی که برایتان گفتم حاج حمید رفتند.  اواخر آبان ماه 1393. من هم قرار بود آن روز بروم دانشگاه، کلاس داشتم. گفتم من امروز نمی روم. حالا یک جلسه غیبت کنم مگر چه می شود. ولی حاج حمید خیلی مقید بود که من در کلاس غیبت نکنم. این بود که با هم از خانه زدیم بیرون. هر بار که می خواست به سفر برود دخترم مریم برایش قرآن نگه می داشت و از زیر قرآن ردش می کرد. این دفعه حاج حمید کاری را کرد که هیچ وقت انجام نمی داد. بعد از اینکه از زیر قرآن رد شد، آن را بوسید و لای قرآن را باز کرد. انگار که نیتی کرده باشد. چند آیه را خواند و خندید. گفت آیه خوبی است. معنی اش آن بود که « ... و خدا می داند که مرگ شما را در چه سرزمینی قرار می دهد.»

با هم رفتیم تا به ایستگاه اتوبوس برسیم. حاج حمید هیچ وقت نمی گذاشت کسی بیاید دنبالش. همیشه خودش می رفت و می آمد. این تشریقات را اصلا قبول نداشت. همیشه با اتوبوس و مترو می رفت. توی را خیلی حرف ها به من زد. من از همان اول که به سپاه رفتم به عشق امام(ره) بود و بس. شما هم همیشه پشتیبان مقام معظم رهبری باشید. در وصیت نامه اش هم همین را نوشته است « از مساعدت رهبری دست بر ندارید.» بعد کمی سفارش های مالی را به من کرد. در مورد تلقینات توی قبرش هم با من صحبت کرد و گفت که فرزند یکی از دوستان شهیدش، تلقیناتش را بخواند و او را توی قبر بگذارد. به من گفته بود اگر برایتان مقدور هست من را در کنار پدرم دفن کنید.

حاج حمید اخلاق خاصی داشت که من و بچه ها دیگر دستمان آمده بود. اگر روی چیزی تاکید داشت آن را می نوشت. مثل وصیت نامه اش که در آن به بحث پشتیبانی از مقام معظم رهبری خیلی اشاره کرده است. اما اگر می خواست در موردی ما تصمیم گیری کنیم شفاهی به ما می گفت. مثلا همین محل دفنشان را بر عهده خود ما گذاشتند. حاج حمید گفت اگر توانستید از من دل بکنید من را ببرید پیش پدرم دفن کنید. من که این کار را کردم بچه ها کمی دلگیر شدند . دلشان می خواست پدرشان پیششان باشد. در تهران. تا هر وقت دلتنگی می کنند بروند سر مزار بابا. اما من به دخترانم گفتم. همه‌ی عمر حرف پدرتان را زمین نگذاشتیم و هر چه از ما خواست نه نگفتیم. بگذارید به این سفارش آخر ایشان را هم عمل کنیم. حاج حمید می توانست در منطقه بالا شهر تهران زندگی کند. اما هیچ گاه این کار را نکرد و ما هم به خاطر ایشان حتی به این موضوع فکر نکردیم. حاج حمید همیشه می گفت می خواهم در بطن مردم. آن هم طبقه ضعیف جامعه باشم و زندگی کنم. می گفت خیلی مواظب باشید این تغییرات یواش یواش سراغ آدم می آید. وقتی بالا شهر بنشینی، کم کم با طبقه خاصی رفت و آمد می کنی و کم کم پایین شهری ها یادت می رود. وقتی مردم محروم را نبینی و از جلوی چشمانت بروند. مطمئن باش که کم کم از ذهنت هم می روند. حتی در قرآن هم تاکید شده که انسان فراموشکار است. پس ما نباید کاری کنیم که این خصلت فراموشی بیاید سراغمان.

 حتی حاج حمید به من گفته بود اگر پیکرم را برای دفن به اهواز بردید به احتمال زیاد می آیند و از شما می خواهند که در محل ویژه سرداران من را دفن کنند اما شما زیر بار نروید. و همین اتفاق هم افتاد.  زمان تشییع پیکر حاج حمید دوستانش چندین بار از اهواز با من تماس ولی من زیر بار موضوع نرفتم.

  • آنوقت شما متوجه نشدید که ایشان این دفعه برای شهادت می روند؟  

باور می کنید ، نه. چون حاج حمید از همان جوانی هم وصیت نامه اش را نوشته بود و انگار از همان موقع خود را برای شهادت آماده کرده بود. ما همیشه امیدوار بودیم که ایشان هر وقت می روند حتما بر می‌گردند. نمی دانم چرا؟ ولی هیچ وقت تصور بر نگشتن حاج حمید را نداشتم. باور کنید همین الان هم باورمان نشده است که ایشان شهید شده. هنوز فکر می کنیم که ایشان رفته است ماموریت و روزی می‌آید. دخترم همیشه می گوید: بابای من با امام زمان (عج) بر خواهد گشت. دخترم می گوید شهید زنده است و او هم بر می گردد.

پوتین و چفیه ای که در لحظات شهادت همراه حاج حمید تقوی فر بوده است

  • چطور متوجه شدید که حاج حمید شهید شده است؟

حاج حمید شب قبل از شهادتش از عراق به من زنگ زد. ساعت یک نیمه شب بود. خیلی سرحال بود با من و تک تک دخترها صحبت کردند. کلی گفتیم و خندیدیم. عکس و پیام هم فرستاد. حاج حمید شجاعت عجیبی داشت. خیلی مواقع حتی اسلحه دست نمی گرفت. می گفت اسلحه من زبانم است. خیلی وقت ها که عراقی ها در جنگ شل می شدند، با همین زبان و صحبت آن ها را برای مقاومت تشویق می کرد از کربلا و امام حسین (ع) برایشان می گفت. حتی عراقی ها هم این موضوع را اعتراف می کردند.

فردایش هم برای مراسم 9 دی که چند روز بعدش بود به پایگاه بسیج رفتم. وقتی برگشتم خسته بودم و سراغ موبایل هم نرفتم. کم کم تلفن زدن ها شروع شد. همه زنگ می زدند و احوال حاج حمید را می پرسیدند؟ ما هم به اعتبار دیشب که با ایشان صحبت کرده بودیم اصلا شک نکردیم. تا اینکه یک پیام برای من آمد. شهادت سردار رشید اسلام حاج حمید تقوی فر را به خانواده محترمشان تسلیت عرض می کنیم. اولش فکر کردم شوخی است. بچه ها را صدا زدم و پیامک را نشانشان دادم. دیگر مشکوک شدم. و دلم ریخت پایین. بعد از چند تماس تلفنی و آمدن دوست و همرزم نزدیک همسرم که به درب منزل ما آمدند همه چیز مشخص شد.

ششم دی ماه 1393 بود. آن روز برای من و دخترانم خیلی سخت گذشت. دخترانم ضجه می زدند و باورشان نمی شد. شاید الان هم گفتنش برای ما سخت باشد.

  • دخترانتان  دلتنگ بابا نمی شوند؟

خیلی، خیلی زیاد. طبق خواسته حاج حمید در ملا عام چیزی نشان نمی دهند.  حاج حمید به ما گفته بود که ضعف نشان ندهیم و قوی باشیم. اما باور کنید تا همین الان که شش ماه هم از آن تاریخ گذشته هر شب موقع خواب صدای گریه بلند یکی از دخترها را از توی اتاق می شنوم. وقتی دور هم می‌نشینند و از خاطرات بابایشان می گویند. بدون اختیار اشک می ریزند و تعریف می کنند. ارتباط آن ها با پدرشان خیلی صمیمی بود. یکی از دخترانم ازدواج کرده و حاج حمید یک نوه کوچک یکساله هم دارد.

در ادامه گفتگوی ما دختر شهید تقوی فر، هدی تقوی فر هم به ما پیوست. از ایشان هم چند سوال پرسیدم. او در ادامه کتابش را نشانم داد. که آن را هم بعد از نوشتن با همت پدرش چاپ شده است.

  • اخلاق بابا چطور بود؟ با شما چگونه رفتار می‌کرد؟

بابا به خاطر مشغله زیادش زمان‌های زیادی را در خانه نبود و در ماموریت به سر می‌برد. اما همیشه سعی می‌کرد وقتی در خانه است زمان نبودنش را جبران کند و این کاملا در رفتار بابا مشخص بود.  همیشه می‌گفت. پاشید برویم فلان جا مهمانی. یا مثلا مهمان دعوت کرده‌ام . یا امشب شام درست کنیم برویم پارک. یا مثلا نمایشگاه کتاب است، آماده شوید باهم برویم نمایشگاه، یا نمایشگاه مطبوعات است. از رفتار بابا کاملا مشخص بود که می خواهد یک جوری نبودش را جبران کند. اصلا آرام و قرار نداشت و لحظه ای هم در خانه استراحت نمی کرد. می گفتیم حالا شما خسته ای آمده ای خانه بیا استراحت کن. اما بابا قبول نمی کرد. نگاه به چهره بابا نکنید که محاسنش سفید است . ماها جوان ها در مقابلش همیشه کم می آوردیم. خیلی فعال بود. همین چند وقت پیش یکی از دوست های بابا آمده بودند اینجا می گفتند پدر شما در ورزش های صبحگاهی چند دور دور زمین ورزشی می دویدند. ما مانده بودیم که چه جانی دارد. تازه به ما هم می گفت بدوید. حالا ما همه خسته شده بودیم و کم آورده بودیم ولی پدر شما نه. مثل یک جوان زیر 20 سال می‌دوید. کوهنوردی جز علاقه های همیشگی بابا بود.

  • حالا با زبان روزه؟

اصلا روزه جزیی از بدن و زندگی بابا شده بود.

  • اولین چیزی که از پدرتان به ذهتنان می آید چیست؟

بسیار پر انرژی و فعال بود. هیچ وقت بابا را دمغ و افسرده ندیدم. کتاب های مذهبی و عرفانی زیاد می‌‍خواند. بخصوص کتاب مفاتیح الحیات را. ما را هم برای خواندن تشویق می کرد. بابا صدقه زیاد می داد. همیشه صدقات را هم به ما می داد که در صندوق بیندازیم. تاکید هم می کرد که با دست راستمان صدقه را بیندازیم. این خاطره را هیچ وقت فراموش نمی کنم.

بابا خیلی به حضور و فعالیت زنان در جامعه اهمیت می داد. بعد از شهادتش ما فهمیدیم چند حوزه علمیه مخصوص بانوان در عراق تاسیس کرده است و حتی در تاسیس یک حزب مخصوص به زنان عراقی هم مشارکت داشته است. بابا در زمان حیاتش هیچ وقت این چیزها را برای ما توضیح نمی داد. بعد از شهادتش این ها را عراقی ها به ما گفتند.

پی نوشت: این گفتگو در روزنامه کیهان روز یکشنبه 17 آبان 1394 به چاپ رسیده است.


نظرات (۱)

برایتان موفقیت توام با سر بلندی آرزومندم
درود بر شما 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">